شب و روز مونس من غم آن نگار بادا

شاعر : اوحدي مراغه اي

سر من بر آستان سر کوي يار باداشب و روز مونس من غم آن نگار بادا
به رخش تعلق من، نه يکي، هزار بادادلش ارچه با دل من به وفا يکي نگردد
غم و درد او نصيب من دردخوار باداچو رضاي او در آنست که دردمند باشم
که بت من از رقيبان به منش گذار باداز ملامت رقيبان نکند گذار بر من
به ميان لاغر او، که درين کنار باداسخن کنار پر خون که مراست هم بگويم
گر ازو کنم جدايي نه باختيار باداچو باختيار کردم دل و جان فداي آن رخ
برسان، که سال و ماهت همه نو بهار بادابه من، اي صبا، نسيمي ز بهار دولت او
که چو من بدرد دوري همه ساله زار باداچه کند مرا رقيبش همه سال دور از آن رخ؟
دل ريش اوحدي نيز در آن شمار بادالب او چو باز پرسد دل عاشقان خود را